نگاهی به اجتماع خودمان !

وب نوشته ی مصطفی نادریان (وکیل پایه یک دادگستری)

نگاهی به اجتماع خودمان !

وب نوشته ی مصطفی نادریان (وکیل پایه یک دادگستری)

چه کرد تجلی نور خدا در حسین ، به کربلا ...

چه شد که بانگ اناالحق به گوش نرسید،

اما هرچه بود نور خدا بود و خون خدا ...

چه بی قرارم ...

چه بی قرارم ...

چه خوش است و غبطه برانگیز شنیدن حکایت یارانت حسین !

حکایت دلدادگی ، 

و مستی...


پرتوقعم اگر بگویم :

آه از ندیدنت ای حجت خدا ...

آه از بازماندنم از کاروان عشق ...

از

یه یادداشت قدیمی

سلام باران ، دختر  زمستان ، فصل دلشوره های آسمانی...

حالا اما صدایت را دیر گاهی ست نشنیده ام و هنوز نفس می کشم .

حالا اما نگاهت را دور راهی ست ندیده ام و هنوز نفس می کشم .

اینجا دیشب باران بارید ، یعنی تو باید اینجا بوده باشی ... 

من اما تمام مدت بارش به خواب بودم و حتی صدای آمدنت را لحظه ای نشنیدم... مگر بعد رفتنت که عطرت شهر را غرق کرده بود .

من رد پای تو را تا نیمه شب جستجو کردم ، زیر نور خدا ، در همین کوچه های خاطره و یادهای خوش ... و آخر راه به خودم رسیدم !

یعنی که تو را گم کرده ام ...

حالا اما در جای جای رد پایت دانه های گندم کاشته ام ، شاید یادی از پدر و مادرمان کرده باشم (آدم و حوا ...)

 همانهائی که خوب ، مستی مان آموختند و شرابش را به گوشه ی وجودمان نهادند و اکنون ، این مائیم که از خود و از هم ، غافل و پیاله به دست ، حیرانیم... !

حالا اما همه مردم اینجا از آمدن بهار دلشاد اند و من دلگیر رفتن زمستان...

من منتظر چیزی نیستم ، من منتظر کسی نیستم ، من فقط خسته ام ، خسته ی راهی نرفته ، خسته راهی که گام هایم مست گم شدن در آن بودند و پیاله ی تهی ام تشنه ی پر شدن در آن ... 

من اما خسته ی نرسیدنم ، خسته ی نرفتن ...

راستی امروز ، از مادرم پرسیدم " آیا بهار ، باران خواهد آمد ... ؟!!! "

 مادرم آهی کشید و بی آنکه پاسخی بگوید ، رفت و نشست به سجاده اش (بی آنکه پاسخم را بداند ... ) و نگاهش را گره زد به آسمان ...

...

 

 دو بیت دلتنگی از زبان ابتهاج :  

"دلی که در دو جهان جز تو ، هیچ یارش نیست 
گرش تو یار نباشی ، جهان به کارش نیست 

 
چنان ز لذت دریا پر است کشتی ما 
که بیم ورطه و اندیشه ی کنارش نیست " 

 

و اما حال ما : 

نشسته ام در انتظار این غبار بی سوار...!