آرامم...
چون درخت پرباری
ـ که سرما خورده است او را ـ
و در این زمستان بی باران ...
نشسته ام به انتظار بوسه ی تبر باغبان !
(این است پاسخ پرسشت که "چونی ...؟!" )
مثل اینکه می گفت :
" باران
ببار
ببار و خیابان ها را غرق کن
بر سر این چهارراه
در انتظار نوحیم..."
این ها را از باغبان جهنم پرسیدم و او گفت !
می گفت :
"خیلی وقته که ندیدمش ... حتی توی خوابم !
هروقت می خوام ببینمش ، شازده کوچولو رو می خونم
وقتی که روباه از اهلی شدن می گه
وقتی که با دیدن گندمزار ، به یاد گیسوی یارش می افته
گیسویی که هم خودش و هم دل روباه اهلی قصه رو به باد داده بود ... "
گفتم :
" خب ازش بخواه که اجازه بده به دیدنش بری"
گفت :
"نمیشه ، اون حتی اجازه صدا زدنش رو از من گرفته
چطوری ازش بخوام ؟
تازه اگه بخوام هم مطمئنم اجازه نمیده
اون میگه من دیگه مال تو نیستم ..."
گفتم :
" یعنی نمیتونی یه تصویر ازش داشته باشی
چیزی که لااقل بتونی هروقت دلتنگش بودی نگاهش کنی
عکسی ... "
نذاشت حرفمو کامل کنم و گفت :
" دیوونه شدی ...؟
من اونو دوست دارم ، نه اون منو ...
چرا باید بهم عکس بده و دلتنگیام رو کمتر کنه ... ؟"
گفتم :
"درسته اما خب عشق داشتن به هر کی براش خوشاینده
یعنی انقدر مهربون نیس که یه عکس به عاشقش بده
و بهش اعتماد داشته باشه ...؟
یعنی فکر میکنه عاشقش با داشتن یه عکس ازش اونو آزار میده ...؟
پس اینکه میگن میان عاشق و معشوق ...."
باز نذاشت حرفم کامل بشه
با خودش گفت به قول شمس لنگرودی ...
من نشنیدم چی خوند و رفت...
داد زدم من عکاسم اگه معشوقتو دیدم و تونستم ازش عکس بندازم
چطور بدستت برسونم ....؟!
بی اعتنا به این حرفم ... حتی پشت سرش رو هم نگاه نکرد
*********************************************
حیف امروز که عشقش رو دیدم و یه عکس ازش انداختم با خودم میگم
کاش می شد ایمیلش رو داشته باشم و براش بفرستم
بیچاره حتما خیلی آروم میشد
با دیدن عکس یارش...