مرا به کار جهان هرگز التفات نبود....
رخ تو در نظرم چنین خوشش آراست...
می خواستم بگویم "هروقت..." دیدم نارواست...
می گویم : لحظه ای نبود که بی یاد تو در آرامش باشم....
این مدتی که دلم به کمال ، در اختیار تو نبود...
نه اینکه به یاد و دلمشغول دگری باشم...نه...
به جان ناقابلم قسم !
همین که لحظه هایی هم بود که دلم،
با حضور مهر تو ، با وجود مهر تو ،
نگران بود...
نگران "این شود ها..." و "آن شود ها..."
نگران "این نشود ها..." و آن نشود ها..."
آن لحظه ها را می گویم که حالا تصورش هم برایم شرم آور است...
لحظه های غفلت از تو ، با وجود تو...
که چقدر از تو (و از خودم که جز تو نیستم...)
دورم کرد...!
افسوس می خورم بر آن لحظه ها...
و چه سخت گذشت...
که باشی و من نباشم...
همه ی اینها را گفتم که گفته باشم غلط کردم!
خودت مگذار که بیراهه بروم...
خودت مگذار که از تو غافل شوم...
مگذار بی قدر شوم...
مهربان ترین مهربانان...
هرچه را و هرکه را ، یار پنداشتم، غلط بود
هر که را جز تو یار دانستم...
هرچه را جز تو ...
پس دستم را بگیر ،
دلم را بگیر ،
و رهایم مکن...
خدای مهربان من...!