این همه بی هودگی و پوچی...
شایسته توست ؛
دنیای من !
که خاکستری را مانی ؛
جا مانده از یک عصر ؛ لذت و عیش ،
تنها یک عصر گردهم آیی ، تنها یک عصر ، نه بیش...
دردی یک جام ... تلخی یک نوش...
افسوس تنهایی !
به نهایتت نزدیک شو !
نهایتی متصور ؛
سبز و خاکستر...
سبزی به پیشانی و خاکستری به دوش...
تا انتهایت راهی نمانده...
مبارکت باشد !
زاده ی آتش فصل ها ...
(_هان ... هان ...
چه مرگت شده باز ، نافهم همیشگی ام !
قهوه ات تمام شد از بس که جوشید...
برخیز که گامی بیش نمانده به انتها... _)
قصه ات که پایان یافت برایت وصیتی خواهم کرد ...
منتظر باش ،
منتظر باش چون همیشه و چون هیچ !