نگاهی به اجتماع خودمان !

وب نوشته ی مصطفی نادریان (وکیل پایه یک دادگستری)

نگاهی به اجتماع خودمان !

وب نوشته ی مصطفی نادریان (وکیل پایه یک دادگستری)

دو کلام حرف حساب ...

یاد گرفته ام که چارشنبه ها مرا می خوانی که چهارشنبه از ازل روز جنون است ... 

 

 ******************************************

 

بیست .............. و ............... چهار ........................ ساعت ...................... 

 

 

آن 24 ساعت ... ! 

 

 

 

آن 24 ساعتی که زود گذشت و دیر پاییده است ... ! 

 

 

 

آن 24 ساعتی که به تمام آن 24 سال می ارزید و هنوز هم می ارزد ... ! 

 

 

 

آن 24 ساعت سپید ، 24 ساعت روشن ، 24 ساعت که سنگین بود و چون سه شنبه های گیج زمستانی کوهین ...  

 

و چهارشنبه های دیوانگی و جنون ... 

 

به به ...

 

گویی خدا نه تورا ... که کوه را در آن آفریده بود ... 

 

آن تمام داشته ها از تو ؛ 

 

 سپید آسمان ... سپید زمین ... سپید روی ... سپید دست و دل ... 

و سیاه بخت !!! 

 

آن کلامی که کاش می گفتی ... که بمان ... ! 

 

تا تمام عمرم سپید شود به یمن حضورت ...  

 

اما نخواستی ... 

   

و من تنها سیاه بخت آن روز و شب شدم ... 

 

عجیب که باران هم می بارید ... 

 

و تو نخواستی که سپید باشم ... 

************************************** 

 

حالا اما چطور از حال من می پرسی که خوب شده ام یا نه ... ؟! 

 

مگر می شود به بشر ، هر لحظه به یمن ثانیه های سپید ، قطره قطره می بنوشانی ، 

و بخواهی که به هوش باشد ... ؟! 

 

نه ... 

حال من خوب شدنی نیست منتظر نباش طبیب ... 

 

من به تمام غسال های دور و برم سپرده ام که چگونه سپید بختم کنند ... !  

 

اگر می خواهی اینبار سپید بختم کنی : بسم الله ...

 

تو چطور نمی دانی سپیدی ام را ... ؟! 

 

نکند فراموش کرده ای باران بودنت را که می باریدی و مست ... 

  

چه می گویی که خواب دیده ام و ... 

کدام رویا ؟! 

 

از چه سخن می کنی ؟! 

 

من هرگز نخفته ام که رویایی ببینم ... 

 

هوش یارم ... هوش یار ... 

 

هرگز اینچنین نبوده ام : اینچنین هوش یار ... 

 

**************************************** 

 

اما ای کاش می خواستی ...

چه کرد تجلی نور خدا در حسین ، به کربلا ...

چه شد که بانگ اناالحق به گوش نرسید،

اما هرچه بود نور خدا بود و خون خدا ...

چه بی قرارم ...

چه بی قرارم ...

چه خوش است و غبطه برانگیز شنیدن حکایت یارانت حسین !

حکایت دلدادگی ، 

و مستی...


پرتوقعم اگر بگویم :

آه از ندیدنت ای حجت خدا ...

آه از بازماندنم از کاروان عشق ...

از

یه یادداشت قدیمی

سلام باران ، دختر  زمستان ، فصل دلشوره های آسمانی...

حالا اما صدایت را دیر گاهی ست نشنیده ام و هنوز نفس می کشم .

حالا اما نگاهت را دور راهی ست ندیده ام و هنوز نفس می کشم .

اینجا دیشب باران بارید ، یعنی تو باید اینجا بوده باشی ... 

من اما تمام مدت بارش به خواب بودم و حتی صدای آمدنت را لحظه ای نشنیدم... مگر بعد رفتنت که عطرت شهر را غرق کرده بود .

من رد پای تو را تا نیمه شب جستجو کردم ، زیر نور خدا ، در همین کوچه های خاطره و یادهای خوش ... و آخر راه به خودم رسیدم !

یعنی که تو را گم کرده ام ...

حالا اما در جای جای رد پایت دانه های گندم کاشته ام ، شاید یادی از پدر و مادرمان کرده باشم (آدم و حوا ...)

 همانهائی که خوب ، مستی مان آموختند و شرابش را به گوشه ی وجودمان نهادند و اکنون ، این مائیم که از خود و از هم ، غافل و پیاله به دست ، حیرانیم... !

حالا اما همه مردم اینجا از آمدن بهار دلشاد اند و من دلگیر رفتن زمستان...

من منتظر چیزی نیستم ، من منتظر کسی نیستم ، من فقط خسته ام ، خسته ی راهی نرفته ، خسته راهی که گام هایم مست گم شدن در آن بودند و پیاله ی تهی ام تشنه ی پر شدن در آن ... 

من اما خسته ی نرسیدنم ، خسته ی نرفتن ...

راستی امروز ، از مادرم پرسیدم " آیا بهار ، باران خواهد آمد ... ؟!!! "

 مادرم آهی کشید و بی آنکه پاسخی بگوید ، رفت و نشست به سجاده اش (بی آنکه پاسخم را بداند ... ) و نگاهش را گره زد به آسمان ...