رفتیم ،
به سرزمین پیامبران...
به سرزمینی که از آیه های الهی لبریز است ، از کودکی های پیامیر آخر و امام اول...
به سرزمینی که مظلومیت از در و دیوار خانه ای و قبرستانی فرو می ریزد...
به سرزمینی که خدا در آن خانه ای دارد ، خدایی که همه جا هست و آنجا بیشتر...
رفتیم که ببینیم چه هست و چه نیست ؟!
رفتیم که برگردیم ،
اما گویی ماندیم ...
آری رفتیم و به سرزمین پیامبران ماندیم...!
ای بابا مردم می خوان برن زیارت خونه ی خدا ، میرن از این و اون ، آشنا و فامیل ... حلالیت می طلبن و خداحافظی می کنن اما تو چی ... ؟
4تا اسمس یا همون پیامک دادی و اومدی اینجا که مثلا چی بنویسی ...؟!
بنویسی که دم رفتن هم نمی تونی از اینجا دل بکنی و باید سر می زدی و می رفتی ؟!
بنویسی که یه چیزایی رو اینجا جا گذاشتی و نمی تونی ازشون دل بکنی ؟!
بنویسی که ... شاید مدیونی ....
نمی دونم واسه هرچی ...
بابا داری میری جایی که گفتن آخرشه دیگه ، خب همه ی مسلمونای دنیا به طرفش نماز میخونن و کلی پیغمبر از آدم تا خاتم بهش گره خوردن !
چی می خوای بگی ...؟!
مگه دوست رو پیدا کردی که نخوای هنوز بگردی ...؟!
شاید بشه از سنگ نشان اونجا به یه چیزایی دست پیدا کرد ، آره ، آره ، قبول دارم که یه نشونه های خوب دیگه هم هستن : یکی مثه بارون که زمستون و غیرش هم نداره و یه جورایی در آسمونه که با اون باز میشه و گفتن دعا رو مستجاب می کنه اما ... فعلا که باید رفت ، برو ...
برو توی سرزمین پیغمبران و خوب بگرد ...
برو ببین چی میشه ، شاید حاجی شدی ...
برو ... !