داری رانندگی می کنی ، توی حال خودتی "دل به آبی آسمان بدهی ..." _ "زیر باران باید رفت..." و متوجه میشی که آمبولانس پشت سرته .
سرعتت رو کم می کنی ، یه راهنمای راست میزنی و می کشی سمت راست جاده یا خیابون و اجازه میدی که آمبولانس سریعتر حرکت کنه .
تازه زیر لب ، واسه سلامتی اون هم وطنت هم دعا می کنی .
بعضی وقتا انجام دادن یه وظیفه خیلی ناچیز چقدر می تونه لذت بخش باشه...!
سر اومد زمستون
دمیده بهارون ...
اینم از سال 90 که دیگه تموم شد ، امسال واسه من سال عجیب و شلوغی بود و البته این اواخر یه جورایی آرامش نسبی حداقل توی شغلم ایجاد شد که خب خودش بخش مهمی از زندگیم محسوب می شد .
با خودم قرار گذاشتم که از این به بعد بیشتر بنویسم ، هرچند خیلی نمیشه راحت حرف زد و از تموم دغدغه ها گفت اما همین تصمیم هم یه گام مهم و رو به جلوست .
امیدوارم دوستانی که امسال خیلی به من لطف داشتن و من خیلی مدیونشون هستم ، سال آرومی داشته باشن .
من با تموم شدن امسال ربع قرن عمر کردم و این ورود به ربع قرن بعدی میتونه خیلی حساس و دشوار باشه .
حساس واسه اینکه دیگه از هیجانات اوان جوانی فاصله گرفتم و دشوار بخاطر مسئولیت هایی که باید پذیرفت و بهش تن در داد .
دوست دارم رفقای خوبی توی این مسیر پیدا کنم و نوشتن دوباره توی وبلاگ ، بهانه ای واسه پیدا کردن اونا باشه .
یادم نره بگم که یه سری حرفا که یا نمیشه زد و یا نمیتونم بزنم ، اینجا به زبان اشاره مینویسم ، جسارت نباشه که میگم مخاطب اون حرفا خودشون میدونن چی میگم ، هرچند شاید دیگران ازش چیزی متوجه نشن ...
شاد باشید
اینجا شیراز ...
اینجا خیابان خیس ...
اینجا فرار مردم ...
اینجا تماشای مردم فراری از باران در خیابان های شیراز ، با لبخندی به دختر زمستان ...