نگاهی به اجتماع خودمان !

وب نوشته ی مصطفی نادریان (وکیل پایه یک دادگستری)

نگاهی به اجتماع خودمان !

وب نوشته ی مصطفی نادریان (وکیل پایه یک دادگستری)

از

یه یادداشت قدیمی

سلام باران ، دختر  زمستان ، فصل دلشوره های آسمانی...

حالا اما صدایت را دیر گاهی ست نشنیده ام و هنوز نفس می کشم .

حالا اما نگاهت را دور راهی ست ندیده ام و هنوز نفس می کشم .

اینجا دیشب باران بارید ، یعنی تو باید اینجا بوده باشی ... 

من اما تمام مدت بارش به خواب بودم و حتی صدای آمدنت را لحظه ای نشنیدم... مگر بعد رفتنت که عطرت شهر را غرق کرده بود .

من رد پای تو را تا نیمه شب جستجو کردم ، زیر نور خدا ، در همین کوچه های خاطره و یادهای خوش ... و آخر راه به خودم رسیدم !

یعنی که تو را گم کرده ام ...

حالا اما در جای جای رد پایت دانه های گندم کاشته ام ، شاید یادی از پدر و مادرمان کرده باشم (آدم و حوا ...)

 همانهائی که خوب ، مستی مان آموختند و شرابش را به گوشه ی وجودمان نهادند و اکنون ، این مائیم که از خود و از هم ، غافل و پیاله به دست ، حیرانیم... !

حالا اما همه مردم اینجا از آمدن بهار دلشاد اند و من دلگیر رفتن زمستان...

من منتظر چیزی نیستم ، من منتظر کسی نیستم ، من فقط خسته ام ، خسته ی راهی نرفته ، خسته راهی که گام هایم مست گم شدن در آن بودند و پیاله ی تهی ام تشنه ی پر شدن در آن ... 

من اما خسته ی نرسیدنم ، خسته ی نرفتن ...

راستی امروز ، از مادرم پرسیدم " آیا بهار ، باران خواهد آمد ... ؟!!! "

 مادرم آهی کشید و بی آنکه پاسخی بگوید ، رفت و نشست به سجاده اش (بی آنکه پاسخم را بداند ... ) و نگاهش را گره زد به آسمان ...

...

 

 دو بیت دلتنگی از زبان ابتهاج :  

"دلی که در دو جهان جز تو ، هیچ یارش نیست 
گرش تو یار نباشی ، جهان به کارش نیست 

 
چنان ز لذت دریا پر است کشتی ما 
که بیم ورطه و اندیشه ی کنارش نیست " 

 

و اما حال ما : 

نشسته ام در انتظار این غبار بی سوار...!

شعری از ناباکوف

(این شعر پاییز پارسال توی وبلاگ قرار گرفت اما متاسفانه اشتباهات تایپی توی اون وجود داشت که لازم دیدم ضمن اصلاح ، مجددا منتشر بشه ، از مخاطبین به دلیل اشتباهات متن قبلی صمیمانه پوزش میخوام )

سال‏هاى سال به تو اندیشیدم‏ 

سالیان دراز تا به روز دیدارمان‏ 

آن سال‏ها که می نشستم تنها و شب بر پنجره فرود مى آمد 

و شمع‏ها سوسو مى‏ زدند. 



و ورق مى‏ زدم کتابى درباره‏ ى عشق‏ 

باریکه دود روى نوا، گل سرخ‏ها و دریاى مه‏ آلود 

و نقش تو را 

بر شعر ناب و پرشور مى‏ دیدم. 



در این لحظه‏ ى روشن‏ 

افسوس روزهاى جوانى‏ ام را مى‏ خورم. 

خواب‏هاى وجدآور زمینى، انگار پشه‏ هایى که‏ 

با درخشش کهربایى بر پارچه‏ ى شمعى خزیدند. 



تو را خواندم، چشم به راهت ماندم،


سال‏ها سپرى شد 


من، سرگردان نشیب‏هاى زندگى سنگى‏ 

در لحظه‏ هاى تلخ، نقش تو را 

بر شعرى ناب و پرشور مى‏ دیدم. 

اینک در بیدارى، تو سبک بال آمدى‏ 

و خرافه باورانه در خاطرم مانده است‏ 

که آینه‏ ها 

آمدنت را چه درست پیش گویى کرده بودند...