یاد گرفته ام که چارشنبه ها مرا می خوانی که چهارشنبه از ازل روز جنون است ...
******************************************
بیست .............. و ............... چهار ........................ ساعت ......................
آن 24 ساعت ... !
آن 24 ساعتی که زود گذشت و دیر پاییده است ... !
آن 24 ساعتی که به تمام آن 24 سال می ارزید و هنوز هم می ارزد ... !
آن 24 ساعت سپید ، 24 ساعت روشن ، 24 ساعت که سنگین بود و چون سه شنبه های گیج زمستانی کوهین ...
و چهارشنبه های دیوانگی و جنون ...
به به ...
گویی خدا نه تورا ... که کوه را در آن آفریده بود ...
آن تمام داشته ها از تو ؛
سپید آسمان ... سپید زمین ... سپید روی ... سپید دست و دل ...
و سیاه بخت !!!
آن کلامی که کاش می گفتی ... که بمان ... !
تا تمام عمرم سپید شود به یمن حضورت ...
اما نخواستی ...
و من تنها سیاه بخت آن روز و شب شدم ...
عجیب که باران هم می بارید ...
و تو نخواستی که سپید باشم ...
**************************************
حالا اما چطور از حال من می پرسی که خوب شده ام یا نه ... ؟!
مگر می شود به بشر ، هر لحظه به یمن ثانیه های سپید ، قطره قطره می بنوشانی ،
و بخواهی که به هوش باشد ... ؟!
نه ...
حال من خوب شدنی نیست منتظر نباش طبیب ...
من به تمام غسال های دور و برم سپرده ام که چگونه سپید بختم کنند ... !
اگر می خواهی اینبار سپید بختم کنی : بسم الله ...
تو چطور نمی دانی سپیدی ام را ... ؟!
نکند فراموش کرده ای باران بودنت را که می باریدی و مست ...
چه می گویی که خواب دیده ام و ...
کدام رویا ؟!
از چه سخن می کنی ؟!
من هرگز نخفته ام که رویایی ببینم ...
هوش یارم ... هوش یار ...
هرگز اینچنین نبوده ام : اینچنین هوش یار ...
****************************************
اما ای کاش می خواستی ...
واقعا لذت بردم
فکر نمیکردم قلمی به این زیبایی داشته باشی
همیشه نویسا باشی