مرد: ...
_... راستشو بخوای خودمم نمیدونم ، مگه تو هستی ؟!
مرد: ...
_ اه چرا گیج میزنی مگه نپرسیدی که خوشبختم یا نه ، خب دارم ازت ...
مرد: ...
_ توی این اوضاع آخه؟!
مرد: ...
_ ...دلت خوشه ها...نه تو انگاری کلا شادی... عیییییییییییییی...!
مرد: ...
_ اصلا بیخیال ، من که مشکلی ندارم ، هرچی میخواد بشه :
مرد: ...
_ فوقش یه کیف ... و با آقا ، داروندارمون رو برمیداریم و درمیریم...!
(همه جای دنیا طلاش همین رنگیه)
مرد: ...
_ اما تو چی تا بخوای توی خوابت ، با کتابات وربری که کدوم رو با خودت برداری یا از خیر کدومش بگذری که همه جا رو آب برده...
مرد: ...
_ اصلا ببینم تو کرایه رفتنو داری یا نه...؟!
مرد: ...
_ من که گفتم دیگه تا تونستیم جمع و جور کردیم و حالا اوضاعه آقا خوبه...
مرد: ...
_ ببخشید اینو میپرسم تنهایی یا...
مرد: ...
_ پس تو چه کار دیگه ای ازت برمیاد غیر این نوشتن و گفتن...؟!
مرد: ...
_ واسه اینا که جایی غیر از اینجا به کسی پول نمیدن بابا...
مرد: ...
_ ...
مرد: ...
_ ...
(همه ی اینا رو گفت و رفت و زیر سفیدی چتر آسمون و شال تنیده به صورتش که حالا دیگه توی اون سرما از سپیدیش دور شده بود و به سرخی نزدیک... دور شد...)
_ و مرد مات و مبهوت ، همون جا ، زیر آلونک نشسته و به دونه های برف زل زده بود...